محل تبلیغات شما
قصه الاغ آوازخوان روزی روزگاری در دهکده ای کوچک، آسیابانی بود که الاغی داشت. سالها الاغ برای آسیابان کار کرده بود و بارهای سنگین را از اینجا به آنجا برده بود. ولی حالا پیر شده و نمی توانست بار بکشد. روزی از روزها آسیابان الاغ را از خانه اش بیرون کرد و گفت: برو هر جا که دلت می خواهد. من دیگر علف مفت به تو نمی دهم. الاغ بیچاره تا شب این طرف و آن طرف رفت. دیگر خسته و گرسنه شده بود، با خود گفت: باید از اینجا بروم و برای خودم چیزی پیدا کنم و بخورم.

داستان کودکانه خانم قدی

داستان کودکانه شبی که موش کوچولو بیدار ماند

داستان کودکانه شنل قرمزی

الاغ ,نمی ,قصه ,آسیابان ,روزی ,آوازخوان ,قصه الاغ ,از اینجا ,را از ,الاغ آوازخوان ,دهم الاغ

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تور مجازی گوگل