محل تبلیغات شما



خانم قدی یکی بود یکی نبود، خانم قدی یه مرغ ریزه میزه و قهوه ای بود، اون و مرغ و خروس های دیگه توی مزرعه ی ربابه خانم زندگی می کردند. خانم قدی کوچیک و لاغر بود. یه پاش هم یکم می لنگید. هر روز ربابه خانوم از پرچین وسط باغش رد می شد و به طرف دیگه ی باغ می رفت. خونه ی ربابه خانوم اون طرف پرچین بود و مرغ و خروس هاشم این طرف پرچین. اون یک کیسه پارچه‌ای کوچولو داشت که توش پر از ارزن و گندم بود. ارزن ها رو توی دستش می کرد و کیش کیش می کرد و دونه ها را جلوی مرغ و
شبی که موش کوچولو بیدار ماند داستان شبی که موش کوچولو بیدار ماند از این قراره که یه روزی روزگاری یه موش کوچولو بود که با خونواده اش توی یه دشت بزرگ و سرسبز زندگی میکردن. موش کوچولو ده تا خواهر و برادر دیگه هم داشت و با مامان موشه و بابا موشه خوشحال و راضی زندگی میکردن. اما موش کوچولو یه مشکل کوچیک داشت، اونم این بود که شبا به موقع نمیخوابید. تا دیروقت بیدار میموند. بخاطر همینم صبح ها نمیتونست مثل خواهر و برادرهاش به موقع بیدار بشه.
شنل قرمزی روزی روزگاری ، دختر کوچیکی تو دهکده ای نزدیک جنگل زندگی می کرد. دخترک هروقت بیرون می رفت یه شنل با کلاه قرمز تنش می کرد، برای همین مردم دهکده اونو شنل قرمزی صدا میکردن. یه روز صبح شنل قرمزی از مادرش خواست که اگه ممکنه بهش اجازه بده تا بره و مادربزرگش رو ببینه. چون خیلی وقت بود که اونا همدیگه رو ندیده بودن. مادرش گفت : فکر خوبیه . بعدش اونا یه سبد زیبا پر از خوراکی درست کردن تا دخترک اونو برای مادر بزرگش ببره.
کره اسبی به نام شاخدار روزی روزگاری توی یه دشت بزرگ و سرسبز یه عده اسب زندگی میکردن. اونا همه جا با هم میرفتنو همیشه پیش هم بودن . روزا میرفتن از دشتای سرسبز علف میخوردنو از چشمه خنکی که اونجا بود آب میخوردن.کره اسبا هم با هم میدوییدنو بازی میکردن. بین این اسبا یه کره اسب خوشگلم بود که یه فرقی با اسبای دیگه داشت. اون روی سرش یه شاخ خیلی قشنگ داشت. اسم این کره اسب شاخدار بود. بچه ها همه اسبا کره اسب شاخدار رو خیلی دوست داشتن ولی خودش اصلا از شاخش خوشش
داستان خرگوش و لاکپشت یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه دشت بزرگی بود پر از گل ودرختو چمنزار. توی این دشت قشنگ، حیوانات زیادی کنار هم زندگی می کردنوتوی چمنزارهای این دشت به بازی وشادی مشغول بودن. قصه خرگوش و لاکپشت از این قراره که میون این حیوونا یه خرگوشی بود که به زرنگی و باهوشی خودش می نازید و فکرد می کرد هیچ کس مثل اون نیست و اونه که از همه بیشتر می فهمه و باهوشتره. یه روز آفتابی و قشنگ که همه ی حیوونا با شادی داشتن توی دشت بازی می کردن، خرگوش رفت و به
ﻣﺮدی از ﺑﻬﺸﺖ ﯾﮑﯽ ﺑﻮد و ﯾﮑﯽ ﻧﺒﻮد و ﺧﺪا ﺑﻮد ﺧﺪا ﺑﻮد و ﺧﺪا ﺑﯽاﻧﺘﻬﺎ ﺑﻮد ﺧﺪا ﻣﯽﺧﻮاﺳﺖ دﯾﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻣﺤﻤﺪ (ص) در زﻣﯿﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻋﻠﯽ (ع) را از ﺑﻬﺸﺖ آورد در ﺧﺎک ﺑﻪ ﺧﺎک ﺗﺸﻨﻪ، او ﭼﻮن ﭼﺸﻤﻪ ﭘﺎک ﭼﻮ آﻣﺪ، ﮐﻌﺒﻪ ﺷﺪ ﮔﻬﻮاره او روان ﺷﺪ آﯾﻪ ﻫﺎ درﺑﺎره او ﻋﻠﯽ (ع) ﺑﺎ ﻏﺼﻪ و ﻏﻢ آﺷﻨﺎ ﺑﻮد ﻋﻠﯽ (ع) ﺑﺎ درد ﻣﺮدم آﺷﻨﺎ ﺑﻮد ﺑﺮای ﺑﯽﭘﻨﺎﻫﺎن آﺷﯿﺎن ﺳﺎﺧﺖ ﺑﺮای ﺑﯽﻧﻮاﯾﺎن ﺳﻔﺮه اﻧﺪاﺧﺖ ﺟﺪا از او ﻣﮑﻦ ﻣﺎ را، ﺧﺪاﯾﺎ دراﯾﻦ دﻧﯿﺎ و آن دﻧﯿﺎ، ﺧﺪاﯾﺎ! در اﯾﻨﺠﺎ از ﺑﺪیﻫﺎ دورﻣﺎن کن در آﻧﺠﺎ ﺑﺎ ﻋﻠﯽ (ع) ﻣﺤﺸﻮرﻣﺎن ﮐﻦ
قصه الاغ آوازخوان روزی روزگاری در دهکده ای کوچک، آسیابانی بود که الاغی داشت. سالها الاغ برای آسیابان کار کرده بود و بارهای سنگین را از اینجا به آنجا برده بود. ولی حالا پیر شده و نمی توانست بار بکشد. روزی از روزها آسیابان الاغ را از خانه اش بیرون کرد و گفت: برو هر جا که دلت می خواهد. من دیگر علف مفت به تو نمی دهم. الاغ بیچاره تا شب این طرف و آن طرف رفت. دیگر خسته و گرسنه شده بود، با خود گفت: باید از اینجا بروم و برای خودم چیزی پیدا کنم و بخورم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گام های تاریخ یادداشت های روزانه من